گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد پانزدهم
.بيان ورود عبدالرحمن بن معاويه باندلس‌




در تاريخ سنه نود و دو فتح اندلس و عزل موسي بن نصير را بيان نموديم. چون او معزول شد و راه شام را گرفت فرزند خود عبد العزيز را بجانشيني خويش معين و منصوب نمود. فرزند مزبور كشور داري و مرزها را نگهداري كرد و شهرهاي ديگر را گشود و بر كشور ستاني افزود. او مردي فاضل و پرهيزگار (ايراني نژاد) بود.
امارت وي تا سنه نود و پنج بطول كشيد.
در همان حال و آن ديار كشته شد كه ما پيش از اين سبب قتل او را شرح داده بوديم. چون او كشته شد اهالي اندلس مدت شش ماه بدون امير ماندند و بعد بر امارت ايوب بن حبيب لخمي متفق شدند كه او خواهر زاده موسي بن نصير بود. او پيشنماز بود زيرا مرد صالح و پرهيزگار بود. او بشهر قرطبه منتقل شد و آن شهر را مركز امارت نمود و آن در سنه نود و نه بود. گفته شده در سنه نود و هشت بود.
بعد از آن سليمان بن عبد الملك حر بن عبدالرحمن ثقفي را بجاي او برگزيد او در سنه نود و هشت وارد آن ديار شد. مدت دو سال و نه ماه امير بود چون عمر بن عبد العزيز بخلافت رسيد سمح بن مالك خولاني را بامارت اندلس برگزيد و باو دستور داد كه زمين تميز و تكفيك و معلوم كند كه كدام قسمت با قوه غلبه فتح شده تا از آن خمس گرفته شود و نيز كشور اندلس را براي او وصف كند كه چگونه است او عقيده داشت كه مردم آن ديار را برگرداند و بمسلمين ملحق كند كه جدا شده و دور افتاده بودند.
سمح در سنه صد و در ماه رمضان وارد شد و بدستور عمر عمل كرد و هنگام
ص: 124
مراجعت در دار الحرب سنه صد و دو كشته شد.
عمر اول تصميم گرفته بود كه مردم (مسلمين) آن سرزمين را منتقل كند بعد از فكر منصرف شد و براي آنها دعا كرد.
بعد از سمح عنبسة بن سحيم كلبي در سنه صد و سه امير شد و در ماه شعبان سنه صد و هفت درگذشت آن هم پس از مراجعت از جنگ و غزاي فرنگ بعد از او يحيي بن سلمي كلبي در ماه ذي القعده سنه صد و هفت بامارت رسيد و مدت دو سال شش ماه امير بود.
در سنه صد و ده حذيفة بن ابرص اشجعي وارد اندلس شد و مدت شش ماه امير بود تا عزل شد.
بعد از او عثمان بن ابي نسعه خثعمي در سنه صد و ده امير شد و مدت شش ماه ماند و بركنار شد. مدت امارت او پنج ماه بود.
پس از آن هيثم بن عبيد كناني در ماه محرم سنه صد و يازده وارد شد و مدت يازده ماه و چند روز امير بود تا در ماه ذي الحجه وفات يافت.
اهالي اندلس بعد از او محمد بن عبد اللّه اشجعي را براي امارت خود برگزيدند كه مدت دو ماه امير بود.
بعد از او عبدالرحمن بن عبد اللّه غافقي در ماه صفر سنه صد و دوازده امير شد و در ماه رمضان سنه صد و چهارده در سرزمين دشمن بشهادت رسيد. بعد از او عقبة بن حجاج سلولي در سنه صد و شانزده امير شد و مدت پنج سال ماند اهالي اندلس بر او شوريدند و او را عزل و عبد الملك بن قطن فهري را بجاي او نصب نمود كه براي دومين بار امير آن ديار شد. بعضي از مورخين نوشته‌اند كه عقبه درگذشت و عبد الملك بجاي او نشست.
پس از آن بلج بن بشر قشيري بامارت رسيد اتباع او با وي بيعت كردند.
عبد الملك هم گريخت و در خانه خود نشست دو فرزندش قطن و اميه هم گريختند.
يكي از آن دو بمارده (ماردين) و ديگري به «سرمطه» پناه بردند. يماني‌ها هم بر-
ص: 125
بلج شوريدند و قتل عبد الملك را باو تكليف كردند او از آنها ترسيد عبد الملك را كشت و بدار آويخت. سن او نود سال بود. چون خبر قتل او بدو فرزندش رسيد سپاهي از مارده تا اربونه جمع و تجهيز نمودند كه عده آن صد هزار بود سوي بلج و اتباع او كه در «قرطبه» بودند لشكر كشيدند. بلج از شهر لشكر كشيد و بمقابله آنها پرداخت اهل شام هم همراه او بودند او دو برادر و سپاه آنها را منهزم نمود و خود بشهر قرطبه برگشت ولي پس از چند روز زندگي را بدرود گفت.
علت ورود بلج باندلس اين بود كه او با عم خود كلثوم بن عياض در جنگ بربر بوده. شرح اين واقعه گذشت كه چون عم او كشته شد او ناگزير باندلس پناه برد و عبد الملك بن قطن باو اجازه ورود داد كه موجب قتل عبد الملك گرديد.
پس از آن اهل شام ثعلبه بن سلامه عاملي را بجاي او برگزيدند او ماند تا آنكه ابو الخطار والي آن ديار شد و آن در سنه صد و بيست و پنج بود كه اهل اندلس مطيع او شدند.
ثعلبه و ابن ابي نسعه و دو فرزند عبد الملك هم نزد او رفتند و او بآنها داد و نيكي نمود. كار او بالا گرفت و پايدار شد او شجاع و خردمند و كريم بود. عده اهالي شام كه باو گرويدند فزون گرديد و شهر «قرطبه» بر آنها تنگ شد ناگزير آنها را در شهرستانها پراكنده كرد و سكني داد. اهالي دمشق در محل «بيره» جا داد زيرا آن محل شبيه دمشق بود همان محل را هم دمشق ناميد. اهل حمص را هم در «اشبيليه» سكني داد. اهل «قنسرين» را در «حيان» جا داد و آنرا «قنسرين» نام نهاد. اهالي «اردن» را در صحرا سكني داد و نام بلاد آنها را «اردن» گذاشت. مردم «فلسطين» را در «شذونه» منزل داد و آنرا «فلسطين» ناميد. مصريان در «تدمير» جمع كرد و نام مصر را بر گزيد زيرا آن سرزمين شبيه مصر بود بعد از آن يمانيها تعصب كردند و آن تعصب موجب قيام ستيز «صميل» بن حاتم گرديد بر او شوريد و قبايل مضر را در ستيز او برانگيخت و خلع و عزل او را خواست.
اين فتنه در سنه صد و بيست و هفت برخاست. «صميل» بن حاتم بن شمر بن
ص: 126
ذي الجوشن بود كه با لشكر شام بياري اهل اندلس رفت و در آن ديار مستقر گرديد و در آنجا سالار شد ابو الخطار خواست از اعتبار او بكاهد روزي ميان سپاهيان فرمان داد كه او را دشنام دهند و توهين كنند او در حالي رانده شد كه عمامه وي كج شده بود. بعضي از دربانان باو گفتند: چرا عمامه تو كج شده؟ گفت: اگر من عشيره و قوم داشته باشم آنها عمامه مرا راست خواهند كرد. او نزد قوم خود فرستاد و پيغام داد شكايت كرد. آنها گفتند: ما تابع و مطيع تو هستيم. آنها بثوابة بن سلامه جذامي نامه نوشتند او از اهل فلسطين بود. نزد آنها رفت و اجابت كرد و قبيله «لخم» و «جذام» هم متابعت كردند. ابو الخطار بر تجمع آنها آگاه شد لشكر كشيد و جنگ كرد اتباع او منهزم شدند و خود او گرفتار گرديد. ثوابه وارد قصر شد در حاليكه ابو الخطار در بند و زنجير بود ثوابة مدت دو سال در اندلس امارت كرد و چون درگذشت يمانيها خواستند ابو الخطار را بر سر كار قرار دهند ولي مضر مانع شدند. رئيس آنها هم «صميل» بود. اختلاف رخ داد و اندلس در مدت چهار ماه بدون امير بود. ما شرح مبسوط اين حوادث را در تاريخ سنه صد و بيست و هفت آورده بوديم و چون بدون امير ماندند عبدالرحمن بن كثير لخمي را براي صدور فرمان برگزيدند.
چون كار آنها سخت گرديد بر انتخاب يوسف بن عبدالرحمن بن حبيب بن ابي عبيده فهري متفق و متحد شدند او را براي امارت برگزيدند يوسف در سنه صد و بيست و نه امير اندلس شد. تصميم گرفتند كه او براي مدت يك سال امير باشد بعد امارت را به يمانيها بسپارد هر كه را بخواهند امير كنند چون يك سال گذشت يمانيها تماما تجمع كردند و لشكر كشيدند كه يك امير از خود انتخاب كنند و بنشانند صميل شنيد و شبيخون زد بسياري از آنها را كشت. آن واقعه را جنگ قشنده ناميدند كه مشهور بوده كه ابو الخطار هم در آن گير و دار كشته شد. در آن جنگ اول با نيزه نبرد كردند تا نيزه‌ها شكست سپس با شمشير تا شمشيرها خرد و تباه گرديد بعد موي سر يك ديگر گرفتند و بكشتي پرداختند و آن در سنه صد و سي بود در پايان جنگ مردم بر امارت يوسف متفق شدند كسي هم بر او اعتراض نكرد و متعرض نشد.
ص: 127
چيزهاي ديگر هم گفته شده كه مخالف نقل ما مي‌باشد كه در تاريخ حوادث صد و بيست و هفت شرح داده شده است.
بعد از آن قحط و غلا بر اندلس استيلا يافت مردم آن سرزمين هم مهاجرت كردند و تا سنه صد و سي و شش اوضاع آن سامان پريشان و درهم بود.
در آن سال تميم بن معبد فهري و عامر عبدري در شهر «سرقسطه» با هم متحد شدند و صميل بجنگ آنها لشكر كشيد يوسف فهري هم با آن دو نبرد كردند و هر دو را كشت. يوسف هم امير اندلس بود تا آنكه عبدالرحمن بن هشام (اموي) بر او و بر اندلس غلبه كرد.
اين است آنچه در تاريخ اندلس آمده كه شرح آن پراكنده بود و اكنون مختصرا در يك جا جمع و تدوين تا وقايع اندلس پيوسته بهم بيان و بيكديگر مرتبط شود. اكنون رسيدن عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بآن ديار را بيان مي‌كنيم.
اما علت رفتن عبدالرحمن بآن سامان اين بود كه چون دولت بني العباس چيره شد و بني اميه و ياران و پيروان آنها كشته شدند بعضي از آنها كه نجات يافته بودند گريختند يكي از گريختگان عبد الرحمن بن معاويه بود كه در واقعه ذات- الزيتوه تن بفرار داد و خود با يك غلام بفلسطين پناه برد. غلام او اخبار تجسس و تحقيق مي‌كرد و باو خبر مي‌داد. از او نقل شده كه چون در محل «نهرابي فطرس» بما امان داده شد و بعد امان و پيمان را شكستند و خون ما را ريختند خبر واقعه بمن رسيد و من از آميزش با مردم پرهيز داشتم. با نا اميدي بخانه خود برگشتم. هر چه براي سفر ضروري بود برداشتم و با خانواده خود سفر كردم ولي با بيم و هراس و احتياط تا آنكه بيك قريه بر كنار فرات رسيدم كه آن قريه داراي درخت و باغ و چمن بود.
روزي من در آن قريه بودم و فرزندم سليمان كه طفل چهار ساله بود نزد من سرگرم بازي بود ناگاه از در منزل خارج شد و با رعب و زاري برگشت و دامنم را گرفت و بمن آويخت و گريست من او را دور مي‌كردم ولي او سخت بمن پناه مي‌برد
ص: 128
من بيرون رفتم كه علت بيم او را بدانم پرچمها و علامتهاي سياه را ديدم (شعار بني العباس). رعب و خوف بر آن قريه هجوم آورد. برادر كوچكي داشتم بمن گفت:
زينهار زينهار اينك درفشهاي سياه رسيده بايد بگريزي و نجات بيابي. من هم مقداري دينار (زر) برداشتم و برادر خود را همراه بردم بخواهرهاي خود گفتم مقصد من فلان جاست شما بعد از من غلام مرا سوي من روانه كنيد. من رفتم و ديدم كه سواران قريه را محاصره مي‌كردند. مرا جستجو كردند و نيافتند. من نزد يكي از آشنايان خود رفتم و باو گفتم چند رأس چهار پا براي من بخرد و توشه و اسباب سفر فراهم كند. او غلامي داشت كه خبر پناهندگي مرا بحاكم داد. حاكم خيلي بطلب من فرستاد ما هم پياده از آن محل گريختم. سواران ما را ديدند و دنبال كردند. ما شتاب كرديم و بيك باغ رفتيم كه در كنار فرات بود سواران رسيدند و ما خود را بآب انداختيم من و برادر سيزده ساله خود هر دو شنا كرديم سواران بما امان دادند برادرم كه شناخته شده بود با امان نزد آنان برگشت و من شنا را ادامه دادم تا آن طرف فرات عبور كردم. آنها برادرم را كشتند و من قتل او را بچشم مي‌ديدم سخت محزون و ماتم زده شدم. راه خود را گرفتم و رفتم تا بيك جنگل انبوه رسيدم در آنجا پنهان شدم تا از پيدا كردن من نااميد شدند. من سير و سفر خود را ادامه دادم تا بافريقا رسيدم.
بعد از آن خواهرش «ام الاصبغ» غلام او بدر را بدنبال او فرستاد و زر و گوهر باو داد كه صرف اصلاح حال خود كند. چون بافريقا رسيد عبدالرحمن بن حبيب بن ابي عبيده فهري بطلب و تعقيب او كوشيد. او پدر يوسف امير اندلس بود. عبدالرحمن كه والي افريقا بود تعقيب وي را ادامه داد او گريخت و بقبيله مكناسه كه از قبايل بربر بود پناه برد. در آنجا دچار سختي‌ها شد كه شرح آن بدراز مي‌كشد از آنجا گريخت و بقبيله نفزاوه پناه برد كه مادرش از آنجا بود و آنها دائيهاي او بودند بدر غلام او همراه او بود.
ص: 129
گفته شده او نزد قومي از قبيله «زناته» رفت آنها درباره او نيكي كردند و پناهش دادند تا مطمئن شد و آرام گرفت. آنگاه شروع كرد كه با بني اميه كه در اندلس زيست مي‌كردند مكاتبه كند و ورود خود را اطلاع دهد و آنها را بمتابعت خود دعوت نمايد. بدر غلام خود را هم نزد آنها فرستاد در آن هنگام، امير اندلس يوسف بن عبد الرحمن فهري بود.
بدر (غلام او) نزد آنها رفت و خبر داد آنها هم دعوت او را اجابت كردند و يك كشتي براي آوردن او فرستادند كه در آن كشتي ثمامة بن علقمه و وهب بن اصفر و شاكر بن ابي السمط بودند آنها نزد او رفتند و اطاعت خود را باو ابلاغ نمودند و او را همراه خود باندلس بردند. كشتي در تاريخ ماه ربيع الاول سنه صد و سي و هشت در «منكب» لنگر انداخت. گروهي از سالاران «اشبيليه» نزد او رفته سر سپردند.
يمانيها هم كه نسبت بصميل و يوسف فهري كينه داشتند باو گرويدند. از آنجا بسرزمين «ريه» رفت و اهالي محل كه حاكم آنها عيسي بن مساور بود با او بيعت كردند پس از آن بمحل «شذونه» رفت و غياث بن علقمه لخمي با او بيعت كرد بعد بمحل «موزور» رفت ابراهيم بن شجره حاكم محل با او بيعت كرد. سپس راه «اشبيليه» را گرفت و ابو الصباح يحيي بن يحيي با او بيعت كرد. خبر او بگوش يوسف رسيد يوسف در پيرامون قرطبه غائب (و غافل) بود. چون عبدالرحمن بقرطبه رسيد با يوسف مكاتبه كرد كه صلح كنند مدت دو روز با خدعه صلح را عقب انداخت يك روز از آن دو روز عرفه بود هيچ يك از ياران يوسف شك نداشت كه صلح منعقد شده. يوسف روز عيد اضحي طعامي آماده كرد كه مردم تناول كنند و خود را آسوده و آرام بود.
عبدالرحمن هم سواران خود را آماده و مرتب كرده بود. لشكر عبدالرحمن شبانه از رود گذشت و شب عيد قربان جنگ را آغاز كرد. طرفين متحارب پايداري كردند تا بامداد. عبدالرحمن بر استر سوار شد تا مردم تصور نكنند او خواهد گريخت (كندرو) چون او را بدان حال ديدند دلير شدند و خود را بثبات وادار نمودند.
زودتر بقتل اتباع يوسف دست دراز كردند و او تن بفرار داد. صميل (نواده شمر)
ص: 130
با گروهي از عشيره خود پايداري كرد ولي بعد ناگزير تن بگريز داد. عبدالرحمن پيروز شد. يوسف بمارده پناه برد و عبدالرحمن وارد قرطبه شد. خانواده و حشم يوسف را از قصر بيرون كرد و خود داخل قصر شد.
بعد از آن براي سركوبي يوسف لشكر كشيد و بطلب او كوشيد. چون يوسف شنيد از جاي خود جنبيد راه قرطبه را گرفت تا رسيد داخل قصر شد. خانواده و اموال خود را بيرون كشيد و سوي شهر «بيره» كوچ كرد. صميل هم بشهر شوذر رفته بود. عبدالرحمن آگاه شد سوي شهر «قرطبه» شتاب كرد كه شايد باو برسد چون باو نرسيد تصميم گرفت سوي شهر «بيره» لشكر بكشد در آن هنگام صميل بيوسف پيوسته بود در آنجا گروهي بآنها گرويدند. طرفين متحارب مكاتبه كردند و بصلح كوشيدند. صلح بر اين قرار شد كه يوسف با امان تسليم شود و با عبدالرحمن در شهر قرطبه زيست كند. يوسف هم دو فرزند خود را گروگان داد. كه يكي ابو الاسود محمد و ديگري عبدالرحمن نام داشتند. يوسف هم فرود آمد و همراه عبدالرحمن روانه شد چون بشهر قرطبه رسيد باين بيت شعر تمثل كرد.
فينا نسوس الناس و الامر امرنااذا نحن فيهم سوقه نتنصف عبدالرحمن در قرطبه مستقر گرديد در آنجا مسجد و قصر بنا كرد و هشتاد هزار دينار صرف بناي آن دو كرد و قبل از انجام بنا درگذشت. و نيز چندين مسجد جامع ساخت گروهي از خويشان و خاندان او رسيدند او در آنجا براي منصور دعوت مي‌كرد (ناگزير او را خليفه دانست و بنام او خطبه مي‌خواند ولي بعد بني اميه مستقل شدند و خود را خليفه دانستند).
ابو جعفر (مقصود طبري) ورود عبدالرحمن باندلس را در تاريخ سنه صد و سي و نه آورده گفته شده در سنه صد و سي و هشت چنانكه ما اين روايت را ترجيح داديم تا بتوانيم تاريخ را مسلسل ذكر كنيم و از موضوع خارج نشويم. اين شرح براي بيان عبدالرحمن و تاريخ دخول او باندلس كافي مي‌باشد كه ما باختصار پرداختيم.
ص: 131

بيان بازداشت عبد اللّه بن علي‌

چون سليمان از حكومت بصره بركنار شد برادرش عبد الله بن علي با ياران خود از منصور بيمناك و پنهان شدند. منصور بر اختفاء آنها آگاه شد بسليمان و عيسي دو فرزند علي بن عبد الله بن عباس پيغام داد كه عبد الله را روانه كنند و باو امان داد و آنها را بانجام كار مجبور و وادار كرد.
سليمان و عيسي عبد الله را را با غلامان و امراء و فرماندهان و ياران (عبد الله) نزد منصور رفتند. چون رسيدند بسليمان و عيسي اجازه ورود و ديدار داد. هر دو داخل شدند ورود عبد الله را اطلاع دادند و براي عبد الله اجازه ملاقات خواستند او هم پذيرفت ولي سرگرم حديث و مذاكره شد. قبلا هم در قصر خود جاي بازداشت او را مهيا كرده بود. دستور داد يكسره او را به آنجا ببرند او را بردند و بازداشتند. پس از آن منصور برخاست و بسليمان و عيسي گفت: عبد الله را با خود ببريد چون بيرون رفتند عبد الله را نيافتند خواستند برگردند نزد منصور آنها را از دخول منع كردند دانستند كه او را حبس كرده در آن هنگام شمشيرهاي اتباع عبد الله را گرفتند و بزندان سپرده بودند.
خفاف بن منصور (يكي از سرداران عبد الله) بساير ياران و سالاران گفته بود اگر وارد شديم همه يكباره بر منصور حمله كنيم و حاجب و دربان را بكشيم تا باو برسيم و بقتل او دست دراز كنيم و گر نه او ما را خواهد كشت آنها از او نپذيرفتند او از آمدن با آنها پشيمان شده بود چون شمشيرهاي آنها را گرفتند. و ريش خود را بدست گرفت و بباد دهن (حركت زشت) داد و گفت: مرا اطاعت نكرديد. آنگاه بروي ياران خود تف انداخت.
منصور بعضي از آنها را در حضور خود كشت و بعضي ديگر بخراسان نزد ابو داود خالد فرستاد كه او هم آنها را كشت.
ص: 132

بيان حوادث‌

سليمان بن علي از امارت بصره معزول شد گفته شده عزل او در سنه صد و چهل بود. سفيان بن معاويه امير بصره شد. در آن سال عباس بن محمد بن علي امير الحاج شد. زياد بن عبيد الله حرثي هم امير مكه و مدينه و طايف بود.
عيسي بن موسي والي كوفه و سفيان بن معاويه امير بصره (مكرر آمده). قاضي آن هم سوار بن عبد الله و امير خراسان ابو داود بود.
در آن سال عبد ربه سعيد بن قيس انصاري وفات يافت. گفته شده در سنه صد و چهل و يك درگذشت.
در آن سال علاء بن عبدالرحمن مولاي خرقه و محمد بن عبد الله بن عبدالرحمن ابو صعصعه مازني و يزيد بن عبد الله بن شداد بن هاد ليثي وفات يافتند. شخص اخير در اسكندريه درگذشت.

سنه صد و چهل‌

بيان هلاك ابو داود والي خراسان و امارت عبد الجبار

در آن سال ابو داود خالد بن ابراهيم ذهلي امير خراسان هلاك شد. سبب هلاك او اين بود كه گروهي از سپاهيان در «كشماهن» بر او شوريدند. آنها خانه او را قصد كردند و او بيدار شد بر ديوار رفت و فرياد زد كه اتباع او بشنوند و براي نجات وي شتاب كنند او پاي خود را بر يك آجر گذاشت آن آجر سست بود شب را بدان حال گذرانيد تا بامداد كه آن آجر شكست و افتاد و كمرش شكست و تا نماز عصر درگذشت.
عصام رئيس شرطه او جانشين وي شد تا عبد الجبار بن عبدالرحمن ازدي رسيد
ص: 133
كه امير و والي خراسان شده بود او جماعتي از سالاران و سرداران گرفت آنها را متهم كرد كه براي آل علي بن ابي طالب دعوت و تبليغ ميكردند.
مجاشع بن حديث انصاري عامل بخارا و ابو المغيره خالد بن كثير مولاي بني- تميم عامل قوهستان و حريش بن محمد ذهلي كه پسر عم ابو داود بود از آنها بودند.
عبد الجبار آنها را كشت و جماعتي را بزندان سپرد. حكام و عمالي كه از طرف ابو داود بكار گماشته شده بودند مجبور كرد كه اموال و هر چه در دست دارند باو بدهند.

بيان قتل يوسف فهري‌

در آن سال يوسف فهري كه امير اندلس بود پيمان عبدالرحمن اموي را شكست. علت اين بود كه عبدالرحمن كساني را گماشته بود كه باو توهين كنند و در تملك املاك با او دعوي و مرافعه نمايند و چون قانون شريعت را بكار برند او از اطاعت قوانين شرع تمرد مي‌كرد او متوجه بهانه‌گيري و اشكال تراشي شد مارده را قصد كرد. عده بيست هزار تن گرد او تجمع كردند. او سوي عبدالرحمن لشكر كشيد و عبدالرحمن هم بمقابله او پرداخت و از شهر قرطبه خارج شد و بمحل «حسن مدور» رفت.
پس از آن يوسف صلاح در اين ديد كه عبد الملك بن عمرو بن مروان را قصد كند كه او والي «اشبيليه» بود همچنين فرزندش عمر بن عبد الملك كه حاكم «مدور» بود. سوي آن دو لشكر كشيد و هر دو بجنگ او كمر بستند. نبردي سخت رخ داد و طرفين پايداري كردند ولي بعد اتباع يوسف تن بفرار دادند و بسياري از آنها بخاك و خون كشيده شدند.
خود يوسف هم گريخت و در بلاد سرگردان و حيران ماند بعضي از اتباع او بكشتن وي اقدام كردند. قتل او در سنه صد و چهل و دو در پيرامون «طليطلة» واقع شد و سرش را نزد عبدالرحمن بردند كه در شهر «قرطبه» نصب شد. فرزندش عبدالرحمن
ص: 134
را هم كه يكي از گروگان بود كشت و سرش را با سر پدر نصب نمود. ابو الاسود بن يوسف كه از گروگان بود زنده ماند كه بعد شرح حال او خواهد آمد.
اما صميل (شمرزاده) هنگامي كه يوسف تن بفرار داد او در شهر «قرطبه» ماند و فرار نكرد. عبدالرحمن او را نزد خود خواند و درباره يوسف از او تحقيق كرد. او گفت: كار خود را از من مكتوم كرد و بمن چيزي نگفت و من هيچ اطلاعي ندارم.
گفت: بايد بگويي و خبر او را بدهي. گفت: اگر او زير پاي من باشد (اصلاح عرب و مقصود از نزديك بودن است) او را بتو تسليم نمي‌كنم. عبدالرحمن صميل را با دو فرزند يوسف به زندان سپرد. چون ديگران از زندان گريختند او از فرار عار داشت در زندان ماند. بعد سالاران مضر (قبايل) را بزندان بردند تا او را مشاهده كنند او را مرده ديدند و نزد او يك جام و نقل بود. آنها گفتند: اي ابا جوشن (كنيه او كه جد او ذا الجوشن پدر شمر بود) ما ميدانيم كه تو چيزي نخوردي (كه بميري) ولي بتو دادند كه بنوشي و بميري.

بيان حوادث‌

در آن سال اذفونش «پادشاه» «جليقيه» درگذشت بعد از او فرزندش «درويليه» بر تخت نشست. او از پدرش دليرتر و سياست او او بهتر بود مملكت را بهتر از پدر اداره و ضبط كرد. پدرش مدت هيجده سال سلطنت كرد.
چون فرزندش بر اورنك ملك نشست كار او بالا گرفت و عظمتي بسزا يافت و چون نيرومند شد مسلمين را از مرزهاي كشور اخراج كرد و شهر «لك» و پرطقال (پرتقال كه اكنون كشور است) و «شلمنقة» و «قشتياله» را تملك و تصرف نمود و تمام آن شهرها كه نام برده شده از اندلس بوده.
در آن سال منصور برادرزاده عبد الوهاب بن ابراهيم امام را بهمراهي حسن بن قحطبه با سپاهي كه عده آن بالغ بر هفتاد هزار بود براي فتح «مطليه» (مالت) روانه كرد. حسن در آن واقعه اثر مهم و نمايان داشت.
ص: 135
(پس از فتح) منصور عده چهار هزار نفر پادگان در آنجا گذاشت و سلاح و ذخيره بسيار آن نهاد و قلعه «قلوذيه» را ساخت.
چون پادشاه روم شنيد كه عبد الوهاب و حسن مالت را قصد نموده‌اند لشكر كشيد و با عده صد هزار جنگجو رفت و در جيحان لشكر زد و چون فزوني عده مسلمين را دانست بازگشت.
چون مالت دوباره آباد شد آناني كه از آن ديار كوچ كرده يا اخراج شده بودند (از مسلمين) باز گشتند.
در آن سال منصور براي حج رفت و از حيره (كوفه- نجف) احرام كرد و چون فريضه حج را ادا كرد بيت المقدس را قصد نمود و از آنجا بمحل «رقه» رفت و در آنجا منصور ابن جعونه عامري را كشت و بمحل «هاشميه» در كوفه باز گشت در آن سال منصور دستور داد كه شهر «مصيصه» را بدست و مراقبت جبريل بن يحيي آباد كنند. ديوار و حصار و باروي آن از حدوث زمين لرزه متزلزل و ويران شده بود. عده سكنه آن هم كم شده بود (كه بر آنها افزود) و نام آن شهر را معموره نهاد. در آن شهر مسجدي ساخت و براي هزار مرد از سكنه آن شهريه مقرر كرد و بسياري از مردم را سكني داد.
در آن سال سعد بن اسحاق بن كعب بن عجره و عمرو بن يحيي بن ابي حسن انصاري و عمارة بن غزيه انصاري كه مورد اعتماد و وثوق بود و ابو العلاء ايوب قصاب و ابو جعفر محمد بن عبد اللّه اسكافي كه متكلم معتزله (در علم كلام) و يكي از پيشوايان آنها (فرقه معتزله) بود كه معتزليهاي اسكافي باو منتسب مي‌شوند. و اسماء بن عبيد بن مخارق پدر حويزه بن اسماء درگذشتند.
ص: 136

سنه صد و چهل و يك‌

بيان قيام و خروج راونديها

در آن سال راونديه بر منصور شوريدند آنها قومي در خراسان زيست مي‌كردند و بعقيده ابو مسلم داعي و مبلغ (بني العباس) معتقد بودند. آنها قائل بتناسخ ارواح بودند ادعا مي‌كردند كه روح آدم در جسم عثمان بن نهيك حلول كرده خداوند كه بآنها روزي مي‌دهد و خورد و نوش مي‌رساند منصور است. جبرئيل هم هيثم بن معاويه است. چون خروج كردند بكاخ منصور رفتند و گفتند: اين قصر خداوند ماست (منصور). منصور رؤساء آنها را گرفت و بزندان سپرد عده دويست تن از بزرگان و پيشوايان آنان را حبس كرد. آنها خشمگين شدند و جوشيدند و شوريدند و يك تابوت بدون مرده حمل كردند تا بدر زندان رسيدند و تابوت را بزندان افكندند و بر زندانبان‌ها و نگهبانان حمله كردند و آنها را راندند و در زندان را شكستند و ياران و پيشوايان خود را آزاد كردند. از آنجا منصور را قصد و حمله نمودند. عده آنها ششصد تن بود. مردم فرياد زدند و يك ديگر را زينهار گفتند و درهاي شهر را بستند كه هيچ كس نتواند داخل شود. منصور هم از كاخ بيرون رفت و پياده راه پيمود زيرا در آن هنگام (سبب شورش) يك مركب پيدا نمي‌شد از آن روز دستور داد كه در كاخ چهار پايان را جا بدهند چون منصور پياده رفت براي او يك چهار پا آوردند و او سوار شد و آنها (راونديه) را قصد كرد. آنها بر او ازدحام كردند و نزديك بود او را بكشند.
معن بن زائده شيباني (امير دلير و كريم مشهور عرب) كه تا آن هنگام از منصور بيمناك و پنهان شده بود زيرا با ابن هبيره بود چنانكه شرح داده شد منصور هم بتعقيب او سخت مي‌كوشيد و مبلغي جائزه براي گرفتن او معلوم كرده بود.
چون آن واقعه رخ داد معن رو بسته (لثام عرب بصورت گرفته) رسيد و پياده شد و
ص: 137
سخت دليري و نبرد كرد و امتحان بسيار نيكي داد. منصور هم بر يك استر سوار بود كه عنان آن بدست ربيع حاجب او بود. معن پيش رفت و بربيع گفت: كنار برو كه من در گرفتن لگام از تو احق و اولي هستم و من مي‌توانم او را بي‌نياز كنم. منصور گفت: راست مي‌گويد عنان را بدست او بسپار. معن بجنگ كوشيد تا راونديه را پراكنده كرد و بر آنها پيروز شد. منصور (كه او را ديد) پرسيد تو كيستي؟ معن گفت: من كسي هستم كه تو بگرفتاري و دستگيري او مي‌كوشي من معن بن زائده هستم. گفت: خداوند بتو امان بدهد كه جان تو محفوظ بماند.
همچنين خانواده و بستگان تو همه در امان باشند. مانند تو كسي شايسته اعتماد و تربيت مي‌باشد. ابو نصر مالك بن هيثم هم رسيد و بر در كاخ منصور ايستاد (دفاع كرد چنانكه خبر آن گذشت). منادي در بازار فرياد زد بزنيد و بكشيد. مردم هم آنها را هدف تير كردند و زدند و كشتند دروازه‌هاي شهر را هم باز كردند مردم هجوم آوردند و خازم بن خزيمه (جد اعلاي امير اسد اللّه خزيمه علم) با لشكر خود رسيد و آنها را محاصره كرد تا بديوار پناه بردند آنگاه دليري كردند و بر عده خازم حمله نمودند و در دو جا آنها را بعقب راندند خازم به هيثم بن شعبه گفت: اگر اين بار حمله كنند تو آنها را در پناه ديوار نگاه دار تا ناگزير محصور شوند و چون پشت ديوار قرار گيرند بر آنها حمله كنيد و همه را بكشيد. خازم بن خزيمه در جنگ عقب رفت و آنها را بخود كشيد هيثم را وادار كرد كه از عقب پشت آنها را بگيرد خازم بر آنها حمله كرد و همه را كشت. قبل از مرگ عثمان بن نهيك (كه باو ايمان داشتند) رسيد و با آنها گفتگو كرد آنها او را هدف تير كردند. آن تير هنگامي باو اصابت كرد كه بر مي‌گشت و بآنها پشت كرده بود ميان دو كتف از پشت اصابت كرد. چند روزي مجروح ماند و بعد درگذشت منصور بر او نماز خواند. (او قاتل ابو مسلم بود كه در اول كار از اتباع ابو مسلم بود) پس از آن عيسي بن نهيك را براي سالاري نگهبانان برگزيد. او سرنگهبان و دربان بود تا مرد. آنگاه ابو العباس طوسي را برياست نگهبانان برگزيد اين وقايع در شهر هاشميه در كوفه
ص: 138
رخ داد. چون منصور نماز ظهر را خواند دستور داد طعام را حاضر كنند آنگاه معن را نزد خود خواند و او را گرامي و ارجمند داشت و بر منزلت و عزت او افزود بعم خود عيسي بن علي بن عبد اللّه بن عباس گفت: اي ابا العباس. آيا تو دليرترين مرد را مي‌شناسي؟ اگر وصف مردان مرد را شنيدي و بخواهي بهترين آنها را ببيني معن را ببين و بشناس. معن گفت: بخدا اي امير المؤمنين من وقتي بتو رسيدم بيمناك بود و چون شجاعت و ثبات و بي‌باكي ترا نسبت بآنها ديدم كه آنها را حقير و ناچيز مي‌دانستي من هم قوي دل و جسور و بي‌باك شد كه چنين كردم كه تو ديدي.
گفته شده: معن بسبب همراهي با ابن هبيره مخفي شده بود چنانكه گذشت. او نزد ابي الخصيب حاجب منصور مخفي شده بود. و او انتظار داشت كه امان بگيرد و چون راوندي‌ها شوريدند او بر در كاخ منصور ايستاد. منصور پرسيد از مردم (براي دفاع) چه كسي حاضر شده است؟ ابو الخصيب گفت: معن بن زائده.
منصور گفت: او مرد دلير عرب است سخت جان و كريم و داراي نسب شريف مي‌باشد اجازه بده داخل شود. چون بر منصور داخل شد باو گفت: اي معن عقيده و تدبير تو چيست؟ گفت: من عقيده دارم كه منادي اعلان كند و مردم را بجنگ تشويق و تشجيع نمايد و وعده جايزه و مال هم بدهد. منصور گفت: مردم وجود ندارد.
مردم كجا و مال كو؟ كيست كه بتواند خود را در معرض خطر اين بيگانگان (خران) كند؟ تو اي معن (با اين عقيده) كاري نكردي. اي معن تدبير اين است كه من خود بيرون بروم و پايداري كنم كه چون مردم مرا ببينند دلير شوند و نبرد كنند و اگر در جاي خود بمانم مردم سست و خوار شده مي‌گريزند. معن دست او را گرفت و گفت:
هرگز اي امير المؤمنين اگر بروي فورا كشته مي‌شوي. ترا بخدا جان خود را از دست مده. ابو الخصيب هم گفته معن را تأييد كرد. منصور دامان خود را از دست هر دو كشيد و بر مركب خود سوار شد. معن هم لگام مركب را گرفت و ابو الخصيب دست بركاب او برد. يكي (از راونديها) بر منصور حمله كرد و معن او را كشت.
دومي و سومي و چهارمي را هم كشت تا آنكه مردم جمع شدند و آنها را كشتند يك
ص: 139
ساعت نگذشت كه همه كشته شدند.
پس از آن معن پنهان شد منصور از ابو الخصيب پرسيد كه او كجاست؟
گفت: من از جاي او خبر ندارم. منصور گفت (بعد از آن جانفشاني) آيا او گمان مي‌برد كه من از گناه او عفو نخواهم كرد؟ او امتحان خوبي داده است باو امان بده و او را داخل كن. او را داخل كرد منصور باو ده هزار درهم داد و او را والي يمن نمود.

بيان مخالفت و خلع عبد الجبار در خراسان و لشكركشي مهدي براي سركوبي او

در آن سال عبد الجبار بن عبدالرحمن والي خراسان كه از طرف منصور منصوب شده بود خليفه را خلع و تمرد كرد. علت اين بود كه چون منصور او را بخراسان فرستاد او سالاران و سرداران را گرفت بعضي را كشت و برخي را بزندان سپرد. منصور بر آن رفتار آگاه شد.
بعضي هم بمنصور نوشتند كه: فساد آغاز شده (كنايه- باين عبارت است.
نغل الاديم- نغل فاسد شد. اديم هم پوست است مجملا فساد بروز كرده است و مرض آغاز شده).
منصور ابو ايوب را گفت: عبد الجبار شيعيان (پيروان) ما را نابود كرده او اين كار نكرده مگر براي اينكه ما را خلع كند. ابو ايوب گفت: باو بنويس كه تو ميخواهي بجنگ و غزاي روم بروي و او بايد سپاه از خراسان روانه كند.
اگر او چنين سپاهي بفرستد حتما دليران و سالاران و بزرگان قوم ميان آن خواهند بود. اگر آنها خراسان را تهي كنند تو هر كه را ميخواهي براي سركوبي او بفرست كسي قادر بر دفع او نخواهد بود. منصور هم براي او نوشت او پاسخ داد كه تركان شوريده‌اند و اگر سپاه پراكنده شود خراسان از دست خواهد رفت
ص: 140
نامه (پاسخ) را نزد ابو ايوب انداخت و گفت: چاره چيست؟ گفت: او بتو بهانه داد تو باو بنويس كه خراسان براي من مهمتر است و من براي (ياري) تو سپاه خواهم فرستاد. بعد هم براي او سپاه بفرست كه آن سپاه در خراسان باشد كه اگر او تصميم بگيرد كه ترا خلع كند آن سپاه حلقوم او را خواهد گرفت. چون نامه منصور بدان مضمون بعبد الجبار رسيد جواب داد هيچ سالي مانند امسال براي خراسان سخت و قحط نبوده و اگر سپاه روانه كني دچار سختي (و گرسنگي) خواهد شد زيرا گراني شدت يافته. چون نامه او رسيد منصور خواند و آنرا نزد ابو ايوب انداخت. ابو ايوب گفت: كار خود را آشكار كرد و بخلع مبادرت نمود تو ديگر با او گفتگو و مناظره مكن.
منصور هم فرزند خود مهدي را (با سپاه) فرستاد و دستور داد كه در شهر ري اقامت كند خازم بن خزيمه را هم براي جنگ عبد الجبار فرستاد. مهدي باز پيش رفت تا وارد نيشابور شد. چون اهالي مرورود (كه تابع خازم بن خزيمه بودند) مطلع شدند براي جنگ عبد الجبار لشكر كشيدند و با او سخت جنگ كردند. او گريخت و بيك انبار پناه برد و پنهان شد. مجشر بن مزاحم از سران مرو رود او را اسير كرد و و نزد خازم بن خزيمه برد. خازم هم يك لباده پشمينه بر تنش افكند و او را وارونه بر شتر سوار كرد و با خانواده و زن و فرزند و اتباع و ياران نزد منصور فرستاد. منصور هم آنها را سخت شكنجه داد تا اموال را از آنها گرفت. بعد دو دست و دو پاي عبد الجبار را بريد و سر او را پس از عذاب قطع كرد و زن و فرزندش را بمحل «دهلك» كه يك جزيره در يمن بود تبعيد كرد. آنها آنجا بودند تا هندوان بر آنها حمله كرده گرفتارشان كردند. بعد از آن آنها را خريدند و فديه دادند (بستگان آنها) برگشتند.
كسي كه از ميان آنها نجات يافته بود عبدالرحمن بن عبد الجبار بود كه به مصاحبت و دوستي خلفاء موفق شد و در زمان رشيد (هارون) در سنه صد و هفتاد درگذشت طغيان و عصيان عبد الجبار در سنه صد و چهل و دو بود گفته شده در ماه ربيع- الاول و در سنه صد و چهل بوده.
ص: 141

بيان فتح طبرستان‌

چون مهدي بر عبد الجبار پيروز شد كه بدون خستگي و جنگ كار را پايان داد. منصور روا نداشت كه آن همه لشكركشي و مخارج سپاه بيهوده باشد. بمهدي (فرزندش) نوشت كه بجنگ طبرستان لشكر بكشد. خود در شهر ري بماند و ابو الخصيب و خازم بن خزيمه را با سپاه بجنگ سپهبد روانه كند. در آن هنگام سپهبد سرگرم نبرد مصمغان پادشاه دماوند بود. در قبال او هم لشكر زده و آماده كارزار بود. چون شنيد كه ابو الخصيب داخل كشور او شده او و مصمغان (شهريار دماوند) بيكديگر گفتند هر يك از ما كه مغلوب شود نوبت ديگري ميرسد كه چون از جنگ سپهبد فراغت يابند بجنگ مصمغان مي‌پردازند بنابر اين هر دو در قبال مسلمين متحد شدند.
سپهبد بكشور خود بازگشت و بجنگ مسلمين كمر بست. جنگ بطول كشيد منصور عمر بن علاء را بطبرستان فرستاد او كسي باشد كه بشار (ايراني) درباره او گويد:
اذا ايقظتك حروب العدي‌فنبه لها عمرا ثم نم يعني: اگر جنگ دشمنان ترا بيدار كند تو براي آن جنگ عمر را بيدار كن و خود (آسوده) بخواب. او (عمر بن علاء) باوضاع طبرستان آشنا و دانا بود.
لشكر كشيد تا بمحل «رويان» رسيد. رويان را گشود و قلعه «طلق» را گرفت و هر چه در آنجا بود ربود. جنگ باز دراز شد. خازم بر نبرد اصرار كرد و كوشيد تا طبرستان را گشود بسيار كشت و بازگشت. سپهبد بقلعه خود پناه برد و از آنجا امان خواست بشرط اينكه قلعه را با هر چه در آن ذخيره شده بدهد و تسليم كند. مهدي بمنصور نوشت. منصور هم صالح صاحب مصلي (نماز خانه) فرستاد (كه امين بود) هر
ص: 142
چه در آنجا بود بشمار آوردند و برگشتند. سپهبد هم بگيلان پناه برد و در ديلمان درگذشت. دختر او را اسير كردند او مادر ابراهيم بن عباس بن محمد (برادر زاده منصور) شده بود.
بعد از آن سپاهيان بلاد مصمغان (دماوند) را قصد كردند. بر او پيروز شدند و بختريه (دختر) را ربودند كه او (همسر مهدي) مادر منصور بن مهدي شده بود.

بيان حوادث‌

در آن سال زياد بن عبيد الله حرثي از امارت مكه و مدينه و طائف بركنار شد. محمد بن خالد بن عبد الله قسري در ماه رجب بحكومت مدينه منصوب و هيثم بن معاويه عتكي از اهالي خراسان امير مكه و طائف شد.
در آن سال موسي بن كعب رئيس شرطه منصور درگذشت.
امير مصر و هند او بود و جانشين او در هندوستان فرزندش عيينه بود كه بعد معزول و محمد بن اشعث امير هند شد كه او نيز بر كنار و حكومت آن ديار را بنوفل بن محمد بن فرات واگذار شد.
در آن سال صالح بن علي بن عبد الله بن عباس كه والي شام بود امير الحاج شد امير كوفه عيسي بن موسي (وليعهد منصور) بود.
والي بصره سفيان بن معاويه و امير خراسان مهدي (فرزند منصور) و جانشين او (كه بامور ايالت رسيدگي مي‌كرد) سري بن عبد الله بود.
حاكم موصل اسماعيل بن علي بود.
سعد بن سعيد برادر يحيي انصاري و ابان بن تغلب قاري (قرآن) هم در آن سال وفات يافتند.
ص: 143

سنه صد و چهل و دو

بيان خلع و تمرد عيينه بن موسي بن كعب‌

در آن سال عيينه بن موسي امير سند تمرد و منصور را خلع نمود. علت اين بود كه پدر او مسيب بن زهير را بنيابت خود برياست شرطه برگزيده بود. چون درگذشت مسيب هم برياست و تصدي خود ادامه داد او ترسيد كه اگر عيينه حاضر شود مقام رياست شرطه را احراز كند (جاي پدر خويش را بگيرد). او اين بيعت شعر را براي عيينه نوشت ولي معلوم نكرد نويسنده نامه كيست و آن عبارت از اين است
فارضك ارضك ان تاتناتنم نومة ليس فيها حلم يعني: جاي (زمين) خود را نگهدار كه اگر نزد ما بيائي (و امارت خود را ترك كني) خواهي خفت خفتي كه هرگز رويا نخواهد داشت (خواهي مرد).
او هم تمرد و خلع كرد چون منصور خبر خلع را شنيد لشكر كشيد تا بجسر (پل) بصره رسيد. عمر بن حفص بن ابي صفراء عتكي را هم براي امارت سند و هند فرستاد (قسمتي از هند). عيينه بجنگ او مبادرت كرد و او نبرد كرد و با غلبه وارد سند شد.

بيان عهد شكني سپهبد

در آن سال سپهبد در طبرستان پيمان خود را شكست و مسلمين را كشت و هر كه از آنها در بلاد او بود كشت. چون عهد شكني او بمنصور رسيد ابو الخصيب مولاي خود و خازم بن خزيمه (سردار شهير) و روح بن حاتم را براي سركوبي او فرستاد. آنها لشكر كشيدند و دژ او را محاصره كردند و جنگ را ادامه و حلقه حصار را تنگ كردند و چون مدت نبرد و محاصره بدراز كشيد ابو الخصيب باتباع خود گفت: مرا بزنيد و موي
ص: 144
سر و ريش مرا بتراشيد (حيله انديشيد) آنها هم هر چه گفته بود كردند او نزد سپهبد رفت و گفت: آنها دانستند كه من هواخواه تو هستم نسبت بمن چنين كردند و چنان باو گفت: من با تو همراهي مي‌كنم و رخنه سپاه را بتو نشان ميدهم. سپهبد باور كرد و او را مقرب نمود. در دروازه دژ يك سنگ درشت بود كه مردان آنرا مي‌كشيدند و بر در مي‌نهادند يا بر مي‌داشتند و دروازه را مي‌گشودند چون سپهبد ابو الخصيب را مورد لطف و عنايت و اعتماد نمود دروازه را باو سپرد. او هم دربان شد و بدستور او در را مي‌بستند و باز مي‌كردند تا آنكه سپهبد با او انس گرفت. و وثوق كامل يافت.
ابو الخصيب بروح و خازم نوشت و آنرا با تير انداخت و بآنها خبر داد كه حيله وي كارگر شده بآنها هم وعده داد كه در همان شب در را خواهد گشود.
چون شب فرا رسيد دروازه را باز كرد لشكر داخل دژ شد مدافعين و سپاهيان را كشتند و زن و فرزند را اسير كردند شكله مادر ابراهيم بن مهدي را اسير كردند (همسر مهدي خليفه و بعد فرزندش ابراهيم خليفه شد).
سپهبد هم زهري براي خودكشي آماده كرده بود آنرا نوشيد و مرد.
گفته شده آن وقايع در سنه صد و چهل و سه رخ داد.

بيان حوادث‌

در آن سال سليمان بن علي بن عبد اللّه بن عباس كه امير بصره بود در حال امارت وفات يافت. سن او پنجاه و نه سال بود برادرش عبد الصمد بر او نماز خواند.
در آن سال نوفل بن فرات از امارت مصر عزل و حميد بن قحطبه بجاي او نصب شد.
اسماعيل بن علي بن عبد اللّه امير الحاج شد. امراء و حكام هم همان كساني كه سال پيش بودند.
عباس بن محمد برادر منصور از طرف منصور بامارت جزيره و شهرستانهاي
ص: 145
ديگر و مرزباني مرزها منصوب شد.
منصور عم خود اسماعيل بن علي را از حكومت موصل عزل و بجاي او مالك بن هيثم خزاعي را نصب نمود. مالك جد احمد بن نصير بود در آن سال يحيي بن سعيد انصاري و ابو سعيد قاضي مدينه وفات يافتند. گفته شد: وفات آنها در سنه صد و چهل و سه بود.
در آن سال حميد بن ابي حميد طرخان گفته شده مهران كه مولاي طلحة بن عبد اللّه خزاعي بود درگذشت.
او از انس بن مالك روايت مي‌كرد و عمر او هفتاد و پنج سال بود. ابو حميد طويل ناميده مي‌شد. موسي بن عقبه مولاي آل زبير هم در آن سال درگذشت.

سنه صد و چهل و سه‌

در آن سال ديلميان شوريدند و بسياري از مسلمين را كشتند. كشتار عظيمي بود. منصور آگاه شد مردم را براي جنگ ديلم برانگيخت كه جهاد كنند.
هيثم بن معاويه از امارت مكه و طائف عزل و سري بن عبد اللّه بن حارث بن عباس كه امير يمامه بود بجاي او نصب شد او هم بمكه رفت. منصور قثم بن عباس بن عبد اللّه را امير يمامه نمود.
حميد بن قحطبه از امارت مصر عزل و نوفل بن فرات بجاي او نصب و باز عزل شد و يزيد بن حاتم بامارت آن ديار رسيد.
عيسي بن موسي بن علي بن عبد اللّه كه والي كوفه بود امير الحاج شد.
در آن سال رزق بن نعمان غساني در اندلس بر عبدالرحمن (اموي) شوريد.
رزق امير جزيره خضراء بود. (نزديك اسپاني) سپاه عظيمي گرد او جمع شد و او سوي «شذونه» لشكر كشيد. شهر «اشبيليه» را هم گرفت و در درون شهر مستقر شد كه ناگاه عبدالرحمن رسيد و او را در همان شهر محاصره كرد و بر مردم شهر سخت گرفت مردم شهر براي تقرب نزد او رزق را گرفتند و تسليم او نمودند او را
ص: 146
كشت و بمردم امان داد و برگشت:
در آن سال عبدالرحمن بن عطاء صاحب شارعه كه عبارت از نخلستان بود درگذشت.
سليمان بن طرخان تيمي و اشعث بن سوار و مجالد بن سعيد هم وفات يافتند.

سنه صد و چهل و چهار

اشاره

در آن سال ابو جعفر (منصور) مردم را از كوفه و بصره و جزيره و موصل براي جنگ و غزاي ديلم تجهيز و سوق داد. محمد بن ابي العباس سفاح را هم بفرماندهي آنها برگزيد.
در آن سال مهدي از خراسان بعراق باز گشت و با ريطه دختر عم خود سفاح ازدواج كرد.
در آن سال منصور براي حج سفر كرد و خازم بن خزيمه را بفرماندهي سپاه و رياست ذخاير و خواربار و تجهيز انتخاب نمود.

بيان حكومت رياح بن عثمان مري در مدينه و عزل محمد بن خالد بن عبد اللّه قسري از عمارت آن سامان‌

در آن سال منصور حكومت مدينه را برياح بن عثمان مري واگذار و محمد بن خالد بن عبد اللّه قسري را از امارت آن ديار معزول نمود.
سبب عزل او و عزل زياد قبل از او اين بود كه منصور از قيام محمد و ابراهيم دو فرزند عبد اللّه بن حسن بن علي ابن ابي طالب بيمناك شده و آنها با بني هاشم (كه آمده بودند) حاضر نشدند. عدم حضور آنها در سنه صد و سي و شش بود آن هم نزد برادرش سفاح (نه خود منصور).
ص: 147
روايت شده كه محمد بن عبد اللّه ادعا مي‌كرد كه منصور شبي كه بني هاشم در امر خلافت مشورت كرده بودند با او بيعت كرده بود كه در مكه جمع شدند و چون كار مروان بن محمد مختل شده بود آنها تصميم گرفتند خليفه از بني هاشم انتخاب و اختيار كنند (و محمد صاحب النفس الزكيه را برگزيدند).
چون منصور در سنه صد و سي و شش بسفر حج رفت درباره آنها پرسيد و تحقيق كرد (علت عدم حضور) زياد بن عبيد اللّه حرثي كه همراه او بود گفت: باكي نداشته باش من هر دو را نزد تو حاضر خواهم كرد و چون منصور بخلافت رسيد هيچ انديشه جز حضور آن دو برادر نداشت. هميشه راجع بمحمد مي‌پرسيد و او را جستجو مي‌كرد. بني هاشم را يك يك و مرد مرد دعوت مي‌كرد و از حال و وضع محمد مي‌پرسيد. همه باو مي‌گفتند: او دانست كه تو بر احضار او اصرار داري بدين سبب ترسيد و پنهان گرديد ولي هرگز قصد خلاف ندارد. چيزي كه اثر اين سخن را برد و منصور را نگران كرد اين بود كه حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب (پسر عم محمد) باو گفت: بخدا قسم من از او اطمينان ندارم كه بر تو شورد و قيام كند. اين سخن منصور را هشيار و بر حذر كرد.
موسي بن عبد اللّه بن حسن هميشه مي‌گفت: خداوندا! خون ما را از حسن بن زيد بخواه و انتقام ما را از او بگير.
پس از آن منصور بر عبد اللّه بن حسن اصرار و الحاح كرد كه فرزند خود محمد را حاضر كند و آن در سفر حج بود عبد اللّه بسليمان بن علي بن عبد اللّه بن عباس گفت:
اي برادر ما نسبت دامادي و رحم و خانواده داريم تو خود مي‌داني بگو چه بايد كرد؟
گفت: من بخدا حال عبد اللّه بن علي را (برادر خود) مي‌بينم كه مرگ او را از ما جدا كرد و او بما مي‌گفت: شما بمن چنين كرديد و چنان. اگر او (منصور) داراي عفو و گذشت مي‌بود از عم خود عفو مي‌كرد (اگر فرزند خود را تسليم كني او را خواهد كشت). عبد اللّه پند سليمان را پذيرفت و تصديق كرد و فرزند خود را ظاهر نكرد.
ص: 148
پس از آن منصور چندين بنده از عرب خريد و بهر يك از آنها يك شتر و بعضي را دو شتر داد. تجهيز و آماده كرد و براي جستجوي محمد در پيرامون مدينه فرستاد. منصور يك جاسوس ديگر برگزيد و يك نام از لسان شيعيان جعل كرد و با او براي محمد فرستاد كه شيعيان فرمانبردار و آماده جانفشاني هستند. بآن جاسوس مال و تحف و هدايا داد (كه بنام شيعيان) بمحمد تقديم كند. غلامان در اطراف مدينه بر سر هرابي مي‌رفتند و تظاهر مي‌كردند كه راه را گم كرده‌اند و در ضمن بجستجوي خود ادامه مي‌دادند.
آن مرد جاسوس در شهر مدينه نزد عبد اللّه بن حسن بن حسن رفت و از حال فرزندش پرسيد و ادعا كرد نماينده شيعيان است. عبد اللّه از افشاء راز فرزند خودداري كرد و آن مرد اصرار نمود و پياپي رفت و فريبش داد او گفت: برو بكوه «جهينه» و از علي فرزند آن مرد پرهيزگار نكوكار كه او را اغر در محل ابر مي‌گويند او را بخواه كه او ترا هدايت خواهد كرد و نزد محمد خواهد برد.
در دستگاه منصور يك منشي شيعه مذهب بود كه اسرار منصور را حفظ مي‌كرد او آگاه شد فورا بعبد اللّه نوشت (كه آن مرد جاسوس است نماينده شيعيان نيست).
خبر آن جاسوس را باو داد. چون آن نامه رسيد سخت ترسيدند و ابو هبار را نزد محمد و علي بن حسن (عم او) فرستادند كه آنها را از آن جاسوس بر حذر كند.
ابو هبار رفت و رسيد و بر علي بن حسن وارد شد و خبر (جاسوس) را داد. بعد نزد محمد رفت كه در همان محل در يك غار پنهان شده بود جمعي از ياران هم نزد او بودند و آن مرد جاسوس نشسته بود كه با صداي بلند و نشاط سخن مي‌گفت و شادي مي‌كرد چون ابو الهبار را ديد ترسيد. ابو الهبار بمحمد گفت: من با تو كاري دارم. او برخاست و خلوت كرد ابو الهبار باو خبر (آن جاسوس) را داد. محمد گفت:
چاره چيست و چه بايد كرد؟ گفت: عقيده من يكي از سه كار را بكن. گفت: آن سه كار چيست؟ گفت: بگذار من اين مرد را بكشم. گفت: من راضي بخونريزي كسي نيستم. مگر اينكه ناگزير باشم. گفت: او را با زنجير بند كن و هر جا
ص: 149
مي‌روي با خود ببر. گفت: آيا ما مي‌توانيم در يك جا مستقر شويم و حال اينكه بيمناك و شتاب زده هستيم. گفت: او را بند مي‌كنيم و نزديكي از افراد خانواده تو در محل «جهينه» مي‌گذاريم. گفت: اين كار را مي‌كنم. چون هر دو از خلوت برگشتند آن مرد را نديدند محمد پرسيد آن مرد كجا رفت؟ گفتند: او را بحال خود گذاشتيم او رفت و در عرض را پنهان شد او را جستجو كردند و نيافتند. انگار زمين دهان باز كرد و او را فرو برد. او پياده رفت تا براه رسيد و با اعراب بمدينه رفت. بيكي از اعراب گفت: اين يك لنگه جوال را خالي كن و مرا در آن پنهان كن كه با لنگه ديگر تعادل كند و من بتو فلان مقدار مال خواهم داد او هم قبول و او را با خود تا شهر مدينه برد او بر منصور وارد شد و خبر داد ولي نام و كينه ابو الهباره را فراموش كرد (كه بگويد چه كسي رسيد و خبر داد). او گفت: «وبار» بود. ابو جعفر نوشت كه كسي كه وبار نام داشته باشد دستگير كنند و نزد وي ببرند. مردي از اعراب پيدا كردند كه نامش «وبر» بود در پنهان شدن محمد از او پرسيد و تحقيق كرد و سخت گرفت. او سوگند ياد كرد كه درباره محمد هيچ چيز نمي‌داند. دستور داد او را هفتصد تازيانه زدند و بزندان انداختند او در زندان منصور ماند و درگذشت.
بعد از آن عقبه بن سلم ازدي را نزد خود خواند و باو گفت: من ترا براي يك كار كه مرا سخت نگران كرده است احضار كرده‌ام كه فكر اين را داشتم كدام مرد شايسته را براي انجام آن انتخاب كنم تا ترا در نظر گرفتم شايد تو بتواني آن كار را فرجام دهي اگر تو بانجام آن رستگار شوي پايه ترا بلند خواهم كرد.
گفت: اميدوارم كه حسن ظن امير المؤمنين تأييد و تصديق كنم. گفت: برو خود را پنهان كن و اين كار را مكتوم بدار و فلان روز نزد من بيا. او رفت و مخفي شد و و در روز معين حاضر شد. باو گفت: (منصور) بني عم ما اصرار دارند كه دولت و ملك ما را بربايند. آنها در خراسان پيروان دارند كه در فلان قصبه و ده هستند و با آنها مكاتبه مي‌كنند و زكات و هدايا و تحف را براي آنها مي‌فرستند كه آن هدايا خاص بلاد آنها مي‌باشد. تو با هدايا و خلعت نزد آنها برو و سفر و كار خود را مكتوم
ص: 150
بدار تا نزد آنها بروي. اگر بآنها رسيدي و ديدي از عقيده خود برگشته‌اند چه بهتر و اگر باز عقيده تشيع (نسبت بآل علي) داشته باشند تو برو تا عبد اللّه بن حسن را پيدا كني. او مردي پرهيزگار و سخت گذران و زاهد مي‌باشد. حتما ترا طرد خواهد كرد و اگر ترا نپذيرد تو دوباره و سه باره برو و اصرار و خضوع كن تا او نسبت بتو نرم شود و انس بگيرد اگر بتو انس گرفت و معتقد شد تو دوباره نزد من با شتاب برگرد.
او كار خود را كرد و حامل يك نامه بعبد اللّه شد و نزد او رفت (پدر محمد).
او انكار كرد و او را نهيب داد و از نزد خود راند و گفت: من اين قوم (كه نامه را فرستادند) نمي‌شناسم ولي او (عقبه- جاسوس) اصرار و ابرام كرد تا عبد اللّه باور نمود و انس گرفت و هدايا را پذيرفت. عقبه از او جواب نامه را خواست او گفت:
من بكسي نامه نمي‌نويسم ولي تو خود نماينده من باش و از طرف من بآنها سلام برسان و بآنها بگو كه من در فلان وقت و زمان خروج و قيام خواهم كرد. (البته خود عبد اللّه قيام نخواهد كرد و در اينجا در تعبير غفلت يا اشتباه شده كه طبري خوب توضيح داده است كه عبد اللّه بعقبه جاسوس گفت: دو فرزندم در فلان تاريخ قيام خواهند كرد كه محمد و ابراهيم باشند و محمد صاحب النفس الزكيه كسي بود كه هاشميان بر خلافت او متفق شده و بيعت كرده بودند و خود منصور خليفه هم با او بيعت كرده بود).
عقبه نزد منصور باز گشت و خبر داد منصور تصميم گرفت كه براي حج برود بعقبه هم گفت: اگر در اين سفر خاندان حسن بملاقات من بيايند و عبد اللّه بن حسن ميان آنها بود تو همراه من باش. من او (عبد اللّه) را گرامي خواهم داشت و مقام او را بلند خواهم كرد. طعام را هم با هم صرف خواهيم نمود و چون از تناول طعام فراغت حاصل شود تو ظاهر شو و خود را باو نشان بده او چشم خواهد پوشيد و رخ خواهد تافت ولي تو بدنبال او برو و پشت او را با شصت پاي خود لمس كن تا او ترا خوب ببيند و همين كافي خواهد بود ولي هرگز هنگام تناول طعام حاضر مشو و ترا در
ص: 151
آن وقت نبايد ببيند و بشناسد.
منصور براي حج رفت و فرزندان حسن هم بديدار او مبادرت كردند و عبد الله بن حسن ميان آنان بود كه او را در كنار خود جا داد منصور دستور طعام داد و چون از تناول آن فراغت يافتند و خوان برداشته شد. منصور بعبد الله بن حسن رو كرد و گفت: من يقين كرده‌ام كه تو با من عهد بستي و هرگز خدعه نخواهي كرد و با دولت و تسلط من مخالف و بدخواه نخواهي بود گفت: اي امير المؤمنين من وفادار و پيمان‌پرست خواهم بود. منصور بعقبه نگاه كرد. عقبه خود را نشان داد. عبد الله رو برگردانيد. و دوباره و سه باره عقبه پيش رفت تا روبروي او ايستاد. عبد الله رو برگردانيد. عقبه از پشت سر با انگشت خود او را هشيار كرد او برگشت و عقبه را خوب ديد سخت ترسيد نزد منصور برگشت و گفت: اي امير المؤمنين مرا ببخش.
منصور گفت: خدا مرا نبخشد اگر ترا ببخشم. دستور داد او را بزندان ببرند.
(محبوس نمود).
محمد قبل از آن ببصره رفته بود و براي خود (خلافت) دعوت نمود او در بصره در ميان بني راسب منزل گزيد و دعوت را آغاز كرد. گفته شده: او مهمان عبد الله بن شيبان يكي از افراد خاندان بني مرة بن عبيد بوده و از آنجا رفت. منصور شنيد كه او داخل بصره شده سوي بصره شتاب كرد و در پيرامون جسر اكبر (پل بزرگ) منزل گرفت عمرو بن عبيد بديدار او رفت منصور باو گفت: اي ابا عثمان آيا در بصره كسي هست كه ما را بيمناك كند. گفت: نه. گفت من هم بقول تو اعتماد و اكتفا مي‌كنم. گفت:
آري. منصور از آنجا برگشت محمد هم قبل از ورود منصور رفته بود. محمد و ابراهيم دو فرزند عبد الله هر دو سخت ترسيدند رخت بستند تا بعدن رسيدند از آنجا بكشور سند رفتند و بعد بكوفه منتقل شدند و از آنجا راه مدينه را گرفتند.
منصور هم در سنه صد و چهل بسفر حج رفت و اموال بسياري ميان آل ابي طالب تقسيم نمود. محمد و ابراهيم هم نزد او نرفتند. منصور از عبد الله (پدرشان) تحقيق كرد او گفت: از آنها خبر ندارم. هر دو بيك ديگر درشت گفتند:
ص: 152
منصور دشنام زشت باو داد (گفت: اي آنكه موضع خاص مادرش را مكيده- مخالف ادب است و عبارت مكيدن نزد عرب متداول است). باو گفت فلان چيز مادرت را بمك و فلان و فلان ... او (عبد الله) گفت: اي ابا جعفر كدام يك از مادرانم را مي‌گوئي آيا فاطمه دختر پيغمبر يا فاطمه دختر حسين بن علي يا ام اسحاق دختر طلحه يا خديجه دختر خويلد (زوجه پيغمبر). گفت: هيچ يك از آنها ولي حرباء دختر قسامه بن زهير كه زني از قبيله طي بود. مسيب گفت: اي امير المؤمنين بگذار اين مادر فلان را بكشم.
زياد بن عبيد الله برخاست و رداء خود را بر او كشيد و گفت: اي امير المؤمنين او را بمن ببخش. من دو فرزندش را پيدا خواهم كرد. زياد او را از خشم منصور نجات داد. محمد و ابراهيم دو فرزند عبد الله مخفي شده و هنگام ورود منصور در سنه صد و چهل از مدينه خارج شده بودند. باز هم بسفر حج رفت. در مكه جمع شدند (آل ابي طالب) تصميم بر كشتن (ترور) منصور گرفتند عبد الله بن محمد اشتر بآنها گفت: من كار او را مي‌سازم و شما را بي‌نياز مي‌كنم. محمد گفت: نه بخدا من او را غافل‌گير (ترور) نمي‌كنم و نمي‌كشم مگر آنكه بعد از اينكه او را دعوت كنم كه هر چه بر پا كرده بود خود ويران و تباه كند.
(مقصود خلافتي را كه منصور غصب كرده و حق ما بوده).
در آن هنگام يكي از سالاران منصور با هزار مرد جنگي وارد شد. نام او خالد بن حسان ابو الساكر بود (او هواخواه محمد بن عبد الله بود) منصور بر ورود او آگاه شد او را تعقيب كرد و نتوانست دستگير كند گريخت و به محمد بن عبد الله ملحق شد.
منصور اغلب اتباع او را كشت.
منصور بر زياد بن عبيد الله اصرار كرد كه محمد و ابراهيم را حاضر كند زياد هم تعهد كرد و باو وعده داد. محمد هم وارد مدينه شد. زياد آگاه شد و با او ملاطفت و مهرباني كرد و امان داد كه او ظاهر شود. زياد هنگام غروب سوار شد و با محمد قرار گذاشت كه روز بعد هنگام ظهر ظاهر شود. محمد هم سوار شد. اهالي مدينه فرياد زدند: مهدي مهدي (او را جانشين مهدي و جانشين پيغمبر مي‌خواندند) او با زياد ايستاد. زياد گفت اي مردم اين محمد عبد الله بن حسن است سپس باو گفت: هر جا ميخواهي بروي برو. منصور شنيد در سال صد و چهل و يك و در ماه جمادي الثانية ابو الازهر
ص: 153
را بمدينه فرستاد و دستور داد كه عبد العزيز بن مطلب را بحكومت مدينه منصوب و زياد را معزول و دستگير كند. او اتباع او را بند كرده نزد وي بفرستد.
ابو الازهر وارد مدينه شد و هر چه (منصور) دستور داده بود انجام داده بود.
زياد و ياران او را با خود نزد منصور برد.
زياد در بيت المال مدينه هشتاد هزار دينار (زر) ذخيره كرده بود. منصور هم زياد و اتباع او را بزندان سپرد و بعد از آنها عفو نمود.
منصور محمد بن خالد بن عبد الله قسري را بحكومت مدينه منصوب و او را را وادار كرد كه بتعقيب محمد بن عبد الله بكوشد دست وي را در بذل و صرف مخارج آزاد گذاشت كه براي پيدا كردن او هر چه بخواهد بدهد. او در ماه رجب در سنه صد و چهل و يك وارد شهر مدينه شد مال را از بيت المال گرفت و صورت محاسبه در مخارج دستگيري محمد را داد و ادعا كرد اموال بسياري صرف كرده. ابو جعفر ديد كه در انجام كار دير كرده و اموال بسياري بباد داده او را متهم كرد و نسبت بوي بد گمان شد و دستور داد كه تمام شهر و پيرامون آنرا براي پيدا كردن محمد تعقيبش كند و داخل خانه‌هاي مردم بشود او كرد و موفق نشد و محمد را پيدا نكرد.
منصور چون ديد آن همه مال صرف شده و محمد دستگير نشده با ابو العلاء مشورت كرد او مردي از قيس عيلان بود از او پرسيد چاره محمد و برادرش چيست؟
ابو العلاء گفت: من معتقد هستم كه تو يكي از فرزندان زبير يا زادگان طلحه را به حكومت مدينه منصوب كني كه او (از روي كينه ديرينه) حتي اگر در زحل باشند پيدا و دستگير خواهد كرد منصور باو گفت: خدا ترا بكشد چه نيك گفتي و چه عقيده و راي خوبي بمن الهام كردي. من هم از چنين كاري عاجز و غافل نبودم ولي نميخواهم فرزندان عم خود را بدست دشمن آزار دهم و نابود كنم ولي من يك بي سر و پائي را از عرب بران پيدا كردن آنها خواهم فرستاد (عبارت عربي صعلوك است كه سالوك باشد كه همين كار را خواهد كرد. با يزيد بن يزيد سلمي مشورت كرد و گفت: با من مردي تهي دست از قيس آشنا كن كه من او را ثروتمند و بلند پايه كنم كه او را بر خواجه و
ص: 154
و سالار يمن مسلط كنم. مقصود ابن قسري (محمد بن خالد قسري). يزيد گفت:
رياح بن عثمان بن حيان مري باشد. منصور او را امير مدينه كرد و در ماه رمضان سنه صد و چهل و چهار بمدينه فرستاد.
گفته شده: رياح خود تعهد كرد كه محمد و ابراهيم دو فرزند عبد الله را را تعقيب و دستگير كند و منصور حكومت آن ديار را باو سپرد. او رفت تا بشهر مدينه رسيد. چون بخانه مروان رسيد كه مقر امراء دار الاماره آن سامان بود. بحاجب خود كه ابو البختري خوانده مي‌شد گفت: آيا اين خانه مروان است گفت: آري.
گفت منزلي بيش نيست كه هميشه در آن رحل مي‌اندازند و باز رخت مي‌بندند و ما نخستين مرد مي‌خواهيم كه از اين منزل كوچ كنيم.
چون مردم از گرد او پراكنده شدند و رفتند بحاجب خود گفت: اي ابا البختري. دست مرا بگير تا نزد آن پير برويم مقصود او عبد الله بن حسن بود. هر دو بر عبد الله وارد شدند. رياح گفت: اي شيخ (پير- رئيس- خواجه) بخدا سوگند امير المؤمنين مرا استخدام نكرد كه بخويشان خود ترحم كند يا نسبت بكسي كه بر او حق داشته باشد وفاداري نمايد. بخدا قسم تو نمي‌تواني با من بازي كني چنانكه با زياد يا ابن قسري بازي كردي بخدا من جان ترا خواهم گرفت تا اينكه دو فرزند خود محمد و ابراهيم را حاضر كني. سر خود را برداشت (عبد الله) و گفت: آري بخدا قسم تو همان كبودك (مصغر كبود اصغر- اصيغر) كه ممكن است چشم او كبود بوده باشد) هستي كه سرش مانند ميش بريده خواهد شد. ابو البختري (حاجب او روايت مي‌كند) گفت بخدا سوگند. رياح برخاست و رفت در حاليكه دستش بدست من سرد شده و من برودت آنرا احساس مي‌كردم. دو پاي او بر زمين كشيده مي‌شد كه سخن عبد الله باو سخت تاثير كرده بود. گفت: (ابو البختري) من باو گفتم: او علم غيب ندارد. بمن گفت: واي بر تو او چيزي جز اينكه شنيده بود نگفته است. او مانند ميش ذبح شد (رياح در وقايع بعد كشته شد).
پس از آن قسري (محمد) را خواند و اموال را از او مطالبه كرد. او را تازيانه
ص: 155
زد و بزندان افكند. منشي او زراع را هم گرفت و سخت شكنجه داد و گفت: هر چه محمد بن خالد از مال ربوده است بمن بگو او جواب نداد. چون رنج و عذاب او بطول كشيد گفت: جواب ميدهم ولي در ملإعام و با حضور مردم. او هم مردم را احضار و جمع كرد. چون مردم همه جمع شدند حيان را خواند و فرياد زد اي مردم بدانيد كه امير (حيان) بمن امر كرد كه نسبت بفرزند خالد تهمتي بزنم و بگويم فلان مقدار مال را ربوده يك ورقه هم آماده كرده كه آنرا امضاء و تصديق كنم و آن ورقه جز خيانت و دروغ چيز ديگري نيست. من همه شما را گواه مي‌گيرم كه هر چه در آن ورقه نوشته شده باطل و دروغ و مجعول است. رياح دستور داد او را صد تازيانه زدند و و بزندان باز گردانيدند.
رياح بتعقب محمد كوشيد باو خبر رسيد كه محمد در يكي از دره‌هاي كوه «رضوي» در كوه «مهبنه» مخفي شده بعامل خود در «ينبع» نوشت كه او را دستگير كند. محمد كه دچار شده بود پياده گريخت. در آن هنگام كودكي داشت كه هنگام فرار و بيم و دربدري متولد شده بود. او با همسرش بود چون تن بفرار داد زن و فرزندش هم بدنبال او دويدند كودك از كوه افتاد و قطعه قطعه شد محمد با آن حال اين شعر را گفت:
متحرق السربال يشكو الوجي‌تنكبه اطراف مرو حداد
شرده الخوف فازري به‌كذاك من يكره حر الجلاد
قد كان في الموت له راحةو الموت حتم في رقاب العباد يعني: با شلوار پاره از درد پا شكايت مي‌كند (وجي- درد پاي برهنه است كه از پا پياده روي پوست قدم سائيده شده است) سر سنگهاي تيز او را آزار ميدهد (تكنبه از نكبت است).
بيم او را فرار داد و آزار رسانيد. چنين است كسي كه نبرد و زد و خورد گرما گرم را اكراه داشته باشد.
در مرگ براي او آسايش هست. مرگ هم امر حتمي مي‌باشد كه بر گردن
ص: 156
بندگان لازم آمده است.
روزي رياح در حره (پيرامون مدينه- محل معروف كه واقعه تاريخي يزيد در آن بوده است) مي‌گشت محمد در آنجا بود او را ديد ترسيد فورا سر چاه رفت و مانند اعراب شروع بكشيدن آب نمود. رياح مردي قوي ديد و گفت: اين اعرابي بدوي چه بازوهاي قوي دارد. (او را نشناخت) مساعد او خوب و زيباست.

بيان بازداشت فرزندان حسن‌

پيش از اين نوشته بوديم كه منصور آنها را بازداشت كرده بود. گفته شده: رياح كسي بود كه آنها را بزندان افكند. (فرزندان حسن) علي بن عبد الله بن محمد بن عمر بن علي (بن ابي طالب) گفت ما همه در كاخ رياح حاضر شديم و بر در ايستاديم تا اجازه بدهد. دربان گفت: هر كه از اولاد حسين است داخل شود. فرزندان حسين از در قصر داخل و بعد از در مروان خارج شدند پس از آن گفت: هر كه از بني حسن باشد داخل شود. آنها هم از در قصر داخل شدند آهنگران (كه غل و زنجير ساز باشند) از در مروان داخل شدند و اولاد حسن را با زنجير بند كردند و پس از آن آنها را بزندان افكند.
آنها عبد الله بن حسن بن حسن بن علي و حسن و ابراهيم دو فرزند حسن بن حسن و جعفر بن حسن بن حسن و سليمان و عبد الله دو فرزند داود بن حسن بن و محمد و اسماعيل و اسحاق فرزندان ابراهيم بن حسن بن حسن و عباس بن حسن بن حسن بن علي و موسي بن عبد الله بن حسن بن حسن بودند چون آنها را بزندان انداخت علي بن حسن بن حسن بن علي عابد ميان آنها نبود. روز بعد هنگام بامداد مردي كه خود را با عبا پيچيده و پوشانده بود نزد رياح رفت. رياح باو گفت: مرحبا بتو چه حاجت داري (او را نشناخت) گفت: آمده‌ام كه مرا با خويشان خود بازداشت كني او علي بن حسن بن حسن (پرهيزگار) بود. او را با آنها بزندان سپرد.
محمد فرزند خود را بمصر فرستاده بود كه براي او (خلافت او) دعوت و تبليغ
ص: 157
كند والي مصر آگاه شد كه باو گفته شده فرزند محمد آماده شورش و قيام است با پيرامون خود قيام خواهد كرد و ترا خواهد گرفت.
والي او را دستگير كرد او هم اعتراف كرد و نام پيروان و همدستان خود را برد. او را بند كرد و نزد منصور فرستاد او نزد منصور اعتراف كرد و نام اتباع پدر خود را يك بيك گفت: نام عبدالرحمن بن ابي ابو الوالي و ابو جبير را هم برد منصور آنها را بزندان افكند. علي (فرزند محمد) را هم باز داشت تا در زندان مرد.
منصور برياح نوشت. محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان با آنها بند كند. اين همان محمد است. كه معروف بديباج (ديبا- نواده عثمان خليفه سيم) است او برادر عبد الله بن حسن بن حسن از مادر مي‌باشد كه مادر آنها فاطمه دختر حسين بن علي بود. او را با آنها دستگير و باز داشت كرد.
گفته شد: منصور عبد الله بن حسن بن حسن بن علي را تنها بازداشت و از فرزندان حسن صرف نظر كرد. حسن بن حسن بن حسن هم بعد از گرفتاري برادر از خضاب خودداري كرد و ماتم گرفت.
منصور هميشه مي‌گفت: تند روان (دشمنان شتابگر) چه كردند. (آنها را باين عبارت وصف مي‌كرد).
حسن بن حسن بن حسن بر ابراهيم بن حسن مي‌گذشت او را در حال تعليف اشتران خود ديد. باو گفت: تو سرگرم تعليف شتران خود هستي و حال اينكه عبد الله در زندان است. اي غلام بند پا و دست اشتران را باز كن. بند شترها را باز كرد و نهيب داد و شترها را تازيانه زد كه رفتند و باز نگشتند حتي يك شتر از آنها پيدا نشد.
چون مدت بازداشت عبد الله بدراز كشيد عبد العزيز بن سعيد بمنصور گفت:
ايا تو گمان مي‌بري كه محمد و ابراهيم قيام و خروج كنند. فرزندان حسن هم آزاد هستند و هر يكي از آنها بيشتر از يك شير در قلب مردم هيبت و رعب دارند اين سخن موجب شد كه همه را باز دارد.
ص: 158

بيان روانه كردن آنها بعراق‌

چون منصور در سنه صد و چهل و چهار براي حج رفت. محمد بن ابراهيم بن محمد بن طلحه و مالك بن انس (پيشواي فرقه مالكي مذهب) را نزد فرزندان حسن فرستاد كه در زندان بودند فرستاد و از آنها خواست محمد و ابراهيم دو فرزند عبد الله را تسليم كنند. هر دو نماينده داخل زندان شدند. عبد الله در حال نماز بود دو نماينده مذكور بآنها ابلاغ كردند. حسن بن حسن برادر عبد الله گفت: اين نتيجه كار دو فرزندان زن شوم سرشت است (مقصود محمد و ابراهيم كه در قيام و مخالفت خود باعث بازداشت آنها شده بودند) بخدا آن كار با موافقت يا اطلاع ما نبوده است ما خود بايد تصميم بگيريم. ابراهيم (بن حسن) برادرش گفت: چرا تو برادرت (عبد اللّه) را درباره دو فرزندش آزار مي‌دهي و برادرزاده خود را درباره مادرش (كه نام مادرش را برده و او را شوم سرشت گفته) آزار دهي؟ در آن اثنا عبد الله از نماز فراغت يافت. دو نماينده مذكور پيغام را باو ابلاغ كردند. گفت: بخدا قسم من يك حرف پاسخ بشما نمي‌دهم اگر او بخواهد بمن اجازه دهد تا او را ملاقات كنم دو نماينده مزبور بمنصور اطلاع دادند. منصور گفت: او بمن استهزاء و تمسخر مي‌كند؟ نه بخدا هرگز ديده او مرا نخواهد ديد تا آنكه دو فرزندش را تسليم كند. عبد الله هم چنين بود با هر كه سخن مي‌گفت: او را از عقيده و تصميم خود باز مي‌داشت (يعني اگر منصور را مي‌ديد سخن مي‌گفت كه در او مؤثر باشد).
منصور هم راه خود را گرفت و چون مراسم حج را انجام داد و برگشت و در مراجعت داخل شهر مدينه نشد. بمحل ربذه رفت رياح هم در آن محل بملاقات او رفت. منصور او را بمدينه برگردانيد و امر كرد كه بني حسن را با خود بيارد محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان هم با آنها باشد كه او برادر بني الحسن از مادر بود.
ص: 159
رياح بمدينه برگشت و آنها را (از زندان) نزد منصور برد. غل و زنجير و قيد آهنين هم در دست و پا و گردن آنها بود. آنها را بر اشتران بي پالان حمل كرده بود.
چون رياح آنها را و با آن حال) از شهر مدينه بيرون برد جعفر بن محمد (صادق) پشت پرده قرار گرفت آنها را مي‌ديد و آنها او را نمي‌ديدند. جعفر (صادق) مي‌گريست و اشك او بر رخ و ريش او مي‌چكيد و او استغاثه و دعا مي‌كرد. بعد گفت: بخدا قسم خداوند بعد از اينها دو حرم (حرم مقدس مكه و مدينه) را حفظ نخواهد كرد.
چون آنها را بردند محمد و ابراهيم دو فرزند عبد الله بصورت اعراب بدوي در آمدند. هر دو (هنوز پدرشان را نبرده بودند) خود را در خفا بپدر خود مي‌رسانيدند و اجازه و خروج و قيام ميخواستند. پدرشان (عبد الله) مي‌گفت شتاب مكنيد تا آنكه فرصت بدست آيد. پدرشان عبد الله بآنها گفت: اگر ابو جعفر مانع آن شده كه شما با عزت و احترام زيست كنيد هرگز نخواهد توانست كه مانع شود با عزت و احترام بميريد.
چون بمحل ربذه رسيدند محمد بن عبد الله عثماني را نزد منصور بردند.
او جامه پوشيده بود كه بر آن جامه ردا (عباي) نازك بر تن داشت. چون در پيشگاه منصور ايستاد باو گفت هان اي ديوث (عبارت زشت) محمد گفت: سبحان الله تو مرا از كودكي تا بزرگي خوب مي‌شناختي و مرا چنين (ديوث) نمي‌دانستي.
گفت: دختر تو رقيه از كه آبستن شده او همسر ابراهيم بن عبد الله بن حسن بود (يعني او در حال فرار و اختفا بوده پس تو از مراوده او با دخترت آگاه هستي و گر نه بايد از مرد ديگري آبستن شده باشد و ديوث كسي را گويند كه بر كار بد همسر و دختر يا خواهر خود آگاه باشد). منصور باو گفت: تو سوگند ياد كرده بودي كه بمن خيانت نكني و با دشمن من سازگار نباشي. تو مي‌بيني دخترت باردار شده و شوهر او غائب است. تو يا خائني (نسبت بمن) هستي يا ديوث. بخدا سوگند من تصميم گرفته‌ام كه او (دختر تو) را سنگسار كنم (كه زنا كرده و آبستن شده مقصود
ص: 160
يا مي‌داني داماد تو ابراهيم كجاست و از من مكتوم مي‌داري يا دختر تو زنا كرده است و دليل زنا باردار بودنش مي‌باشد).
محمد گفت: اما عهد و پيمان من كه عبارت از اين است كه من بتو خيانت نكنم و من مرتكب كاري نشده‌ام كه موجب خيانت و عهد شكني باشد. اما اينكه تو نسبت باين زن (دختر خود) تهمت زنا مي‌زني كه خداوند با وجود پيغمبر صلي اللَّه عليه و سلم او را گرامي داشته و از اين تهمت منزه و ميري فرموده است ولي چون من دانستم كه او باردار شده يقين كردم كه شوهرش در خفا نزد او رفته و شوهرش از غفلت ما استفاده كرده است.
منصور از سخن او خشمگين شد دستور داد ردا و جامه او را پاره كنند. پاره كردند تا عورت او پيدا شد. امر كرد صد و پنجاه تازيانه باو زدند. آن پنجاه تازيانه سخت آزارش داده بود. منصور هم باو افترا مي‌كرد و صريحا دشنام مي‌داد و كنايه نمي‌كرد. يكي از آن تازيانه‌ها بروي او خورد بضارب گفت: واي بر تو از آزار روي من دست نگهدار زيرا روي من از پيغمبر صلي اللّه عليه و سلم حرمت گرفته.
منصور بيشتر خشمناك شد و بجلاد گفت: سرش سرش (بزن). جلاد سي تازيانه بر سر او زد يكي از آنها بر چشم او نواخته شد چشم او پاره شد و ريخت. بعد از آن بيرونش كشيدند و تن او مانند زنگي سياه شده بود. او زيباترين و بهترين مردم از حيث حسن و جمال بود كه او را ديباج (ديبا) مي‌گفتند. چون او را بيرون كشيدند غلام او گفت: آيا ميخواهي روپوش خود را بر تو اندازم. گفت: آري. تو بسيار مهربان هستي خداوند بتو پاداش نيك بدهد. رداي من بر تنم سختتر از ضرب تازيانه است (با خون خشك و زبر شده كه زخم را آزار مي‌داد).
سبب گرفتاري او اين بود كه رياح بمنصور گفت: اي امير المؤمنين.
خراسانيان شيعه (پيرو و متعهد) تو هستند. اهالي عراق هم شيعه آل ابي طالب هستند اما اهل شام كه دشمن علي هستند علي در نظر آنها كافر است ولي اگر محمد بن عبد الله عثماني اهالي شام را دعوت كند (براي خلافت خود) يك تن از آنها تخلف
ص: 161
نخواهد كرد. آن سخن در منصور تأثير كرد او را با آنها (فرزندان حسن) گرفت قبل از آن باو عقيده داشت و خوشبين بود.
پس از آن ابو عون بمنصور نوشت كه اهالي خراسان نسبت بمن خدعه مي‌كنند و انتظار قيام و ظهور محمد بن عبد اللّه را مي‌كشند. منصور دستور داد محمد بن عبد اللّه عثمان را (بجاي محمد حسني) بكشند و سرش را بخراسان بفرستند.
سرش بريدند و بخراسان فرستادند كسي را با آن سر روانه كرد كه سوگند ياد كند كه اين سر محمد بن عبد اللّه است كه مادرش فاطمه دختر پيغمبر است. چون او را كشتند برادرش عبد اللّه گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. ما بواسطه او در زمان بني اميه آسوده و در امان بوديم. او بواسطه ما و در زمان قدرت و تسلط ما (هاشميان كه زاده عم او بودند) بايد كشته شود (چون او اموي بود بني اميه نسبت بفرزندان حسن و حسين آزار و آسيب نمي‌رسانيدند ولي عباسيان رعايت خويشي را نكردند).
پس از آن منصور آنها را از ربذه با خود برد. روزي بر يك استر سرخ خام سوار بود و بر آنها (گرفتاران از بني حسن) گذشت عبد اللّه بن حسن فرياد زد اي ابا جعفر ما با اسراء شما در واقعه بدر چنين نكرده بوديم.
ابو جعفر باو گفت: پست و سرنگون باشي. دستور داد غل و زنجير او را سختر و سنگينتر كنند.
چون بكوفه رسيدند عبد اللّه گفت: بنگريد در اين آبادي آيا كسي هست كه ما را از اين مرد جبار بي باك حمايت كند (اهل كوفه شيعه آل علي بودند). حسن و علي (كه آن ندا را شنيدند) دو برادر زاده او در حاليكه شمشيرها را زير بسته بودند نزد او رفتند و گفتند ما آماده هستيم آمده‌ايم نزد تو اي فرزند پيغمبر كه بما امير بدهي هر چي ميخواهي بكنيم. گفت: شما بواجب خود عمل كرديد ولي قادر بر انجام كاري نمي‌باشيد. هر دو رفتند.
ص: 162
پس از منصور آنها را در قصر ابن هبيره در شرق كوفه بازداشت. منصور محمد بن ابراهيم بن حسن (بن حسن بن علي بن ابي طالب- جد خاندان ديبا كه عليا حضرت ملكه فرح ديبا اين نسبت مقدس را دارد) احضار كرد. او از حيث صورت و جمال زيباترين خلق خدا بود (و بدين سبب او را ديباج معرب ديبا مي‌گفتند) باو گفت: تو ديباج اصغر هستي (ديباج اكبر محمد بن عبد اللّه عثماني كه از طرف مادر زاده حسين بن علي و فاطمه دختر پيغمبر بود كه اشاره شد) گفت:
آري. منصور گفت: من ترا خواهم كشت كشتني كه نسبت بكسي مرتكب نشده و مانندي ندارد. دستور داد او را در يك ستون بگذارند و زنده زنده ستون را بر او بالا ببرند كه او در همان ستون جان سپرد.
ابراهيم بن حسن نخستين كسي بود كه از آنها (فرزندان حسن) كشته شد.
بعد عبد اللّه را كشت و نزديك محل كشتن دفن شد. اگر او در آن محل كه مردم ادعا مي‌كنند مشهد و مقبره اوست دفن نشده باشد حتما نزديك آن بخاك سپرده شده.
بعد از آن علي بن حسن وفات يافت. گفته شده منصور فرمان قتل او و سايرين را داده بود. همه با هم كشته شدند. گفته شده دستور داد كه بآنها زهر بدهند. گفته شده منصور كسي را وادار كرده بود كه بعبد اللّه بگويد فرزند تو محمد قيام كرد و كشته شد. او زهره خود را باخت و وفات يافت. خدا داناتر است.
كسي از آنها نجات نيافت جز سليمان و عبد الله دو فرزند داود بن حسن بن علي و اسحاق و اسماعيل دو فرزند ابراهيم بن حسن بن حسن و جعفر بن حسن و كار آنها پايان يافت.
ص: 163

بيان حوادث‌

در آن سال سري بن عبد الله امير مكه و رياح بن عثمان امير مدينه و عيسي بن موسي والي كوفه و سفيان بن معاويه حاكم بصره و يزيد بن حاتم بن قتبة بن مهلب بن ابي صفره فرمانفرماي مصر بودند.
او كسي بود كه يزيد بن ثابت در مدح او و ذم يزيد بن اسير سلمي چنين گفته است:
لشتان ما بين اليزيدين في الندي‌يزيد سليم و الاغر بن حاتم يعني تفاوت ميان دو يزيد در كرم و سخا بسيار است يكي يزيد بن سليم و ديگري روشن روي و بلند اختر يزيد بن حاتم است. كه اشعار آن بسيار است (بدنبال اين بيت كه معروف مي‌باشد).
او كريم و سخي و جوانمرد بود و در خور مدح و ثنا بود (مقصود يزيد بن حاتم).
در آن سال هشام بن عذره فهري قيام كرد و شوريد. او از بني عمرو بود.
همچنين يوسف بن عبدالرحمن فهري در طليطله (اندلس- اسپاني) بر عبدالرحمن اموي شوريد و هشام را ياري كرد.
عبدالرحمن هم لشكر سوي او كشيد و او را محاصره كرد و سخت گرفت.
او بصلح تمايل كرد و فرزند خود را گروگان داد عبدالرحمن فرزندش را گرفت و بشهر «قرطبه» برگشت هشام هم باز شوريد و عبدالرحمن را خلع كرد عبدالرحمن بازگشت و شهر را بمنجنيق بست و نتوانست كاري كند زيرا شهر محكم بود و فرزندش را (گروگان) كه افلح نام داشت كشت و سرش را با منجنيق انداخت و بقرطبه بازگشت و بر هشام پيروز نشد.
در آن سال عبد الله بن شبرمه و عمرو بن عبيد معتزلي كه پرهيزگار بود و
ص: 164
بريد بن ابي مريم مولاي سهيل بن حنظليه و عقيل بن خالد ايلي يار زهري كه در مصر سكته كرده بود و محمد بن علقمه بن وقاص ليثي ابو الحسن مدني و هاشم بن هاشم بن عتبة بن ابي وقاص مدني درگذشتند. (بريد) بضم با يك نقطه و فتح را بي نقطه.
عقيل بضم عين بي نقطه